معبود قشنگم مدتهاست که تارهای قلبم از احساس واقعی نسبت به تو نمی لرزد و این حقیقت تلخ مدام رگهای احساسم را متورم می کند. من از سرزمین زمینی ها می آیم، از لذت لیموئی گناه، از شبهای تنهایی وجدان، از مراسم تشییع جنازه عرفان.
معبودم من از سرزمین خاکستری ها می آیم و تو، تو که سراپا نوری و تو که مطلقی من را، خاکستر آتش گناهان را به این سرزمین خالی و عاری از کثافت به سرزمینی که سپیده اش با صور اسرافیل و غروبش با نیایش جبرئیل آغاز می شود و من خودخواه، من زود باور، که با دو نماز فریفته شده و خود را آدم حساب کردم.
معبودم در تمام این شبها و روزها به دنبال یک غار تنهایی گشتم نه مثنوی، نه غزل، نه حافظ، هیچ کدام غار من نشدند. ولی تو می دانی از یاد برده بودم که همه ی مثنوی ها، همه ی مولاناها، همه ی حافظ ها، همه ی لقمان ها، همه و همه در آغوش تو به سرزمین نور و آئینه رسیدند و من هنوز با حسی بیرونی احساس درونیم را ذره ذره آب کردم.
خدایا هر بار در ذهنم به خودم گفتم ای آدم تو را خوانده اند تو با همه متفاوتی تو مال عرشی امانبودم....